جنبش رمانتیسم، که در اواخر قرن هجدهم در واکنش به عقل‌گرایی روشنگری سر برآورد، یکی از منابع فکری مهم برای شکل‌گیری نوعی تصور خاص از آزادی، فردیت و جامعه بود که در دستان برخی فیلسوفان و ایدئولوگ‌ها به مسیری کاملاً متفاوت –و گاه فاجعه‌بار– کشیده شد.

ژان‌ژاک روسو، یکی از چهره‌های محوری رمانتیسیسم آغازین، نقشی پیچیده در تاریخ اندیشه بازی می‌کند. او منتقد تمدن صنعتی، نابرابری، و ازخودبیگانگی انسان مدرن است. همچنین، نظریه‌ی اراده عمومی‌اش، اگرچه با نیت آزادی نوشته شده، در عمل می‌تواند به بنیانی برای توتالیتاریسم بدل شود.

روسو می‌گوید که انسان تنها زمانی آزاد است که از «اراده عمومی» تبعیت کند، نه از اراده فردی، خودخواهانه یا مصلحت‌جویانه‌ی خود. این اراده عمومی چیزی فراتر از جمع جبری نظرات افراد است؛ نوعی حقیقت جمعی و مشترک است که در عمق جان ملت یا جامعه حضور دارد. اما پرسش این است: چه‌کسی این اراده عمومی را تعیین می‌کند؟ در نبود سازوکارهای دموکراتیک پایدار، چنین مفهومی به‌راحتی می‌تواند در اختیار گروه یا فردی قرار گیرد که مدعی فهم «حقیقت برتر» است و به نام آزادی، دیگران را «مجبور به آزادی» کند، عبارتی که خود روسو نیز به‌کار می‌برد.

این یکی از لحظات تعیین‌کننده در تاریخ اندیشه است، جایی که آرمان آزادی به‌گونه‌ای خطرناک به ایدئولوژی سلطه تبدیل می‌شود. 

خبر مرتبط
به بهانه سالگرد پدر مارکسیسم روسی؛ مارکسیسم علمی یا بنیادگرایی جبر تاریخی؟

30 می، مصادف با 9 خرداد، صد و هفتمین سالگرد درگذشت گئورگی پلخانف، پدر مارکسیسم روسی است.

اگر روسو نقطه آغاز باشد، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل را باید نقطه عطف دانست. هگل، که برخلاف روسو مدافع تمدن، دولت و تاریخ‌گرایی بود، فرد را نه چون هدف، بلکه چون ابزار تحقق «روح جهان» می‌دید. در اندیشه او، تاریخ فرایندی دیالکتیکی است که در آن آزادی، از طریق تضادها و نفی‌ها، به تحقق می‌رسد. اما این آزادی، آزادی افراد نیست؛ آزادی در نزد هگل به معنای تطابق فرد با کل، با دولت، با مسیر تاریخ است.

برای هگل، دولت نهادی مقدس است؛ نه صرفاً سازوکاری سیاسی، بلکه تجلی عقل در تاریخ. او می‌گوید: «دولت، تحقق واقعی آزادی اخلاقی است.» این تصور، به‌خصوص در خوانش‌های بعدی از سوی پیروان یا حتی منتقدانش، راه را برای مشروعیت‌بخشی به دولت مطلقه هموار می‌سازد. بنابراین، زمانی که فرد تنها در نسبت با کل معنا یابد و «خودِ حقیقی» او چیزی باشد که تاریخ یا دولت برایش تعیین می‌کند، دیگر جایی برای کثرت، آزادی فردی، انتقاد و مخالفت باقی نمی‌ماند.

اندیشه‌ی هگل به شکل‌های مختلفی در توتالیتاریسم قرن بیستم بازتاب یافت: هم در ستایش دولت در نزد فاشیست‌ها، هم در جبرگرایی تاریخی مارکسیسم. به‌ویژه خوانش مارکسیستی از تاریخ –به‌عنوان روندی علمی و اجتناب‌ناپذیر– ریشه در همان پیش‌فرض هگلی دارد که تاریخ را دانا و هدف‌مند می‌داند.

رمانتیسیسم، در آغاز، شورشی بود علیه جزم‌های عقل‌گرایانه و ارزش‌زدایی از تجربه زیسته. هنرمندان و متفکران رمانتیک، از وردزورث تا هولدرلین، از شلینگ تا نوالیس، خواهان بازگرداندن فرد، احساس، و راز به مرکز عالم بودند. اما همین رمانتیسیسم، هنگامی‌که در خدمت ایده‌ی «ملت اصیل»، «روح تاریخی»، یا «خودِ برتر» قرار گرفت، پایه‌هایی شد برای فلسفه‌هایی که فرد (جزء یا اقلیت) را در برابر جامعه (کل، ارزش‌های جمعی یا مصلحت عمومی) بی‌ارزش می‌دانند.

پاره‌ای از این دگردیسی را می‌توان در فیلسوفانی چون یاکوب بورکهارت، کارل اشمیت یا جوزف دومستر دید؛ کسانی که میراث رمانتیک را به خدمت اقتدار و نظم حاکم درآوردند. به این ترتیب، توتالیتاریسم مدرن نه تنها فرزند عصر روشنگری نیست، بلکه به‌نوعی وارث تاریک رمانتیسیسم است.

برخلاف تمام این تلاش‌ها برای یافتن حقیقت نهایی، نظام کامل، و وحدت تاریخی، امروز و پس از پشت سر گذاشتن فجایع قرن بیستم، می‌دانیم که ارزش‌های انسانی ذاتاً متکثر، گاه ناسازگار، و غیرقابل تقلیل به یک اصل یگانه‌اند. هر تلاشی برای ساختن جامعه‌ای که در آن تنها یک حقیقت مجاز باشد، به سرکوب، خشونت، و توتالیتاریسم می‌انجامد.

آزادی واقعی یعنی امکان انتخاب، حتی امکان خطا، و نیز امکان مخالفت با آنچه «روح زمانه» یا «اراده جمعی» خوانده می‌شود. و این آزادی، تنها در جامعه‌ای کثرت‌گرا، مداراگر، و آگاه به محدودیت‌های خود، قابل حفظ است.